عمران صلاحي،
عمران صلاحي، طنزپرداز و شاعر بنام ايران، سهشنبه يازدهم مهرماه 1385 در سن شصت سالگي درگذشت.
وي متولد 1325 در تهران بود، با توجه به اين كه پدرش اردبيلي و مادرش از مهاجران باکويي بود، وي نيز تا پانزده سالگي به همراه خانواده در تبريز زندگي ميکرد. در سال 1340 پدر عمران درگذشت و وي به همراه خانواده به تهران آمد.
عمران از نوجواني به انجمنهاي ادبي ميرفت و از دلبستگان ادبيات بود. او که از هجده سالگي براي مجله «توفيق» طنز مينوشت، از سال 1345 رسما به عنوان نويسنده به «توفيق» پيوست و البته همچنان شعرهاي جدي نيز ميسرود. او در مدرسه مترجمي زبان انگليسي تحصيل کرد و از سال 1352 به استخدام سازمان راديو تلويزيون درآمد که پس از انقلاب نيز ادامه يافت.
آثار قلمي صلاحي
عمران صلاحي در مجله «توفيق»، صفحات «چهلستون»، «حکايت» و «حزب خران» را اداره ميکرد که همگي موفق و پرخواننده بودند. صلاحي پس از توقيف «توفيق» با مجلات به طور پراکنده و يا ثابت همکاري کرد که شايد معروفترين آنها، مطالبي بود که وي با نام «حالا حکايت ماست» در مجله دنياي سخن منتشر ميکرد. نخستين کتاب او نيز «طنزآوران امروز ايران» بود که در سال 1349 به چاپ رسيد و حاوي آثار قلمي نزديک به چهل نفر از طنزنويسان معاصر به همراه بيوگرافي مختصر آنان بود. (اين کتاب که با همکاري بيژن اسديپور جمعآوري شد، تاکنون هفت بار تجديد چاپ شده است).
وي با نامهاي مستعار «بچه جواديه»، «ابوطياره»، «زرشک»، «زنبور»، «يکي از بزرگان اهل تميز» و... در جرايد حضور داشت و از جمله طنزنويساني بود که به مسائل فرهنگي و اجتماعي، بيش از مسائل سياسي توجه داشت.
برخي از کتابهاي عمران صلاحي، «گريه در آب» (مجموعه شعر نو)، «قطاري در مه» (منظومه) «ايستگاه بين راه»، «هفدهم» (منظومه) «پنجره دن داش گلير» (مجموعه شعر نو ترکي)، «رؤياي مرد نيلوفري»، «حالا حکايت ماست» (مجموعه طنز) و «طنزآوران امروز ايران» است.
صلاحي سادهنويس
عمران صلاحي، يکي از طنزنويسان شاخص در عرصه «سادهنويسي» است. او در عين حال كه نثري پيراسته داشت و اصول ادبيات را رعايت ميکرد، يادداشتهاي طنز خود را به زبان محاوره نزديک ميکرد.
او نه چنان شکستهنويس بود که نثر و نظمي شلخته داشته باشد و نه تعارض با دستور زبان و نه چنان رسمي و مکلف و پرکنايه مينوشت که نوشتههايش خشک و مخاطبانش، محدود به جمعي خاص باشد. يادداشتهاي طنز او و به ويژه مطالب «حالا حکايت ماست»، آنقدر راحتفهم و روان هستند که گويي، عمران صلاحي با لحني خودماني حرف ميزند. در عين حال، بسياري از طنزهاي او عميق و چند لايهاند و رواني نثر و نظم او به خاطر سطحي بودن مفاهيم طنزهاي صلاحي نيستند.
تسلط صلاحي بر منابع ادبي کهن از يکسو و ارتباط قوي و دايم صلاحي با انجمنهاي ادبي و شاعران و نويسندگان معاصر از سوي ديگر، باعث شده بود تا پشتوانه ارزشمندي از فرهنگ و هنر و ادبيات ايران داشته و حجم بسياري از آثار طنز او، حاوي گوشه و کنايههاي لطيف ادبي باشد.
صلاحي قلمي محجوب داشت و هرچند اهل مطايبه بود، هزلگو و هزلنويس نبود. او ميتوانست در قالب کنايهها و اشارات لطيف و مؤدبانه، هر منظور و کلمهاي را که معيارهاي اخلاقي جامعه اجازه انتشار آنها را نميدهد، تصوير کند.
عمران صلاحي شاعر و طنزپردازي بود که اهل نشست و برخاست با روشنفکران و اهل فرهنگ و هنر و ادبيات بود و بيشتر هم در رسانههاي متعلق به اين طيف قلم ميزد، اما همواره عامه مردم را در نظر داشت و براي آنان مينوشت.
نمونهاي از نگاه رندانه صلاحي
طنز زير كه از مجموعه «حالا حكايت ماست» انتخاب شده، نمونه كوچكي است كه طرز نگاه صلاحي به مسائل فرهنگي و اجتماعي و همچنين تسلط وي بر ادبيات و نظم را نشان ميدهد.
ماجرا آن است كه قرار ميشود، برخي از كلمات داراي بار اخلاقي منفي از اشعار يك شاعر مشهور، حذف و شعر به گونهاي بازسرايي شود كه گزك دست كسي ندهد (توضيحات داخل پرانتزها از صلاحي است).
قهوهچي! برخيز و در ده استكان خاك بر سر كن غم دور زمان
چايي به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپردهاند به چايي زمام ما
(در نسخه اصل به جاي «چايي»، «مستي» آمده است. به نظر، مناسبت چاي با چشم بيشتر است، چون وقتي چشم آدم درد ميگيرد، يا سرخ ميشود، آن را با چاي ميشويند).
قهوهچي! آمدن عيد مبارك بادت وان مواعيد كه كردي مرواد از يادت
روزه يكسو شد و عيد آمد و دلبر برخاست چايي و قهوه به جوش آمد و ميبايد خواست
(در نسخه اصل به جاي «چايي و قهوه»، «مي ز خمخانه» آمده است كه به نظر ما چايي و قهوه با جوشيدن مناسبت بيشتري دارد).
چه شود گر من و تو چند گالن چاي خوريم چاي محصول شمالست نه از خون شماست
در اين زمانه رفيقي كه خالي از خلل است سماور حلبي با سفينه غزل است
دير پير قهوهچي كه بساطش به راه باد گفتا بنوش چاي و غم دل ببر ز ياد
فرياد كه قهوهچي لبشكري دوش دانست كه مخمورم و چايي نفرستاد
راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد شعري بخوان كه با او يك استكان توان زد
اين هم چند بيت از «چايينامه»:
بيار گارسون! آن چاي خوش آب و رنگ كه گر گربه نوشد، شود چون پلنگ
به من ده كه نوشم سپس تند و تيز بخندم، معلق زنم روي ميز
بيار گارسون! آن چايي معده سوز كه نوشندهاش ميپرد چون فيوز
بده تا به ديوار كوبم لگد به روي سر خود گذارم سبد!